بهشت
یکی بود یکی نبود...
مردی بود که زندگیاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود...
وقتی مرد...
همه میگفتند به بهشت رفته است...
آدم مهربانی مثل او باید به بهشت میرفت...
در آن زمان بهشت هنوز به سیستم کنترل کیفیت فرا گیر مجهز نبود...
استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد...
فرشتهای که باید او را راه میداد نگاه سریعی به لیست انداخت...
وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد...
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمیخواهد....!
هر کس به آنجا برسد میتواند وارد شود...
مرد وارد شد و آنجا ماند...
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت...
یقهی پطرس قدیس را گرفت و گفت :
این کار شما یک حرکت تروریسمی و از نوع انقلابهای مخملی است...!
پطرس که نمیدانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده...!؟
ابلیس که از خشم قرمز شده بود...
گفت:آن مرد که به دوزخ فرستادهاید...
آمده و کار و زندگی ما را به هم ریخته...!
از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش میدهد...
در چشم هایشان نگاه میکند...
به درد و دلشان میرسد..
حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو میکنند...
همه یکدیگر را در آغوش میکشند و میبوسند...
دوزخ جای این کارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید...
وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
"با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند."